نویسنده: الهام جمعه 85/2/29 ساعت 12:34 صبح
رویای نقره ای ماه
یکی بود یکی نبود،روز رفته بود و جایش ره به شب داده بود.ماه لی لی چشم هایش را به زور باز نگه داشته بود.دست های تپلی وکوچکش را به سوی آسمان در هم گره کرده بود وزیبایی ماه را در آسمان تماشا می کرد.ستاره ها در همه جای آسمان نشسته بودند،ماه لی لی چشم هایش را بست و به یاد دوستش افتادکناز گل!کمی از دست او دلخور بود ،کمی هم دلش تنگ شده بود !ولی از کار خودش پشیمان نبود که نبود!محکم بالشش را بغل گرفت.ماه لی لی در قلب کوچکش آرزویی زرگ داشت.آرزو می کرد زمانی برسد که آنقدر بزرگ شود تا که دستش به ماه برسد.آهی کشید و کم کم به خواب عمیقی رفت....
نور نقره ای بسیار زیبایی باعث شد که ماه لی لی چشم هایش را از هم باز کند:نه!! نزدیک بود شاخ در بیاورد!!!
باور کردنی نبود........
به آرزویش رسیده بود.ماه در کنار او بود.از سر شوق جبغی کشید وبه آغوش ماه پرید.تمام لباسش پر از اکلیل های نقره ای شد.هزار بار ماه را بوسه باران کرد.هزار بار به ماه سلام کرد.ماه هم با اشاره ای به نسیم مهربان از او خواست که موهای پریشان ماه لی لی را نوازشی کند!ماه لی لی آرام چشم هایش را بست وخواست روی شانه های ماه بنشیند.صدایی از دور دست می سنید که می گفت:ماه لی لی....ماه لی لی....با شنیدن صدا ماه لی لی از شانه ماه سر خورد ومثل اینکه ....سرش به جایی خورد!یکهو از چشم هایش را باز کرد.در اتاق خودش بود!همه را خواب دیده .مادر مدام صدایش می کرد.رختخوابش را اکلیل نقراه ای پوشانیده بود!این هدیه ماه به او بود.از ته دل خندید.به خودش قول داد زود به زود با نازگل اشتی کند.حالا دیگر پشیمان بود.باید خوابش را بای دوستش تعریف می کرد.راستی که چه خوب خوابی دیده بود!
کاش دنیای ما هم مثل دنیایی کودکان
ساده بود!!؟؟
منبع:مجله خانواده سبز